عبدالحسين
متولد ۱۳۴۵ بود. نامش را به عشق محبوب احرار عالم، عبدالحسين گذاشتند. پدرش دائم الذکر بود؛ هميشه در حال ذکر گفتن و دلش با خدا. مهربان بود، انس زيادي با روحانيت داشت. خانواده حسين از طرفي به قرآن و ذکر و مسجد و توسل علاقمند بودند و از طرفي بيماري مادر خانواده، و رنجهاي عميقي که از اين جهت داشتند باعث شده بود تا حسين درک و فهمي عميق داشته باشد و هميشه رفتار و کردارش بالاتر از سنّش باشد. خانوادهاي مظلوم داشت. مادرش به خاطر کسالتي که داشت هميشه دم در ميايستاد و ميدانست که اين ناراحتي را مادرش دارد و هيچ وقت هم خوب نميشود اما هيچ وقت از دست مادرش خسته نميشد. پدرش هم آدم زجر کشيده واستواری بود.
نشانههاي مؤمن
وقتي سخن ميگفت که يا سلام و احوالپرسي کند و يا سوال شرعي و شبهه اعتقادي بپرسد. انگار فارغ از مشکلات ديگر باشد. نميشد از ظاهرش پي برد چقدر مشکل دارد. دقيقا نشانههاي مومن را داشت. حزنش در قلبش بود و سرور و شادماني در چهره اش. همين «حسين « را به انساني جذاب تبديل کرده بود که در اولين برخورد همه عاشق و شيفته مرام و اخلاق و منش او ميشدند.
حسينيه ابوالفضلالعباس
يک جلسه قرائت قرآني بود در زمان رژيم ستمشاهي، در حسينيهاي بهنام ابوالفضل العباس عليهالسلام، پشت سبزقبا، که قبل از سن مدرسه حسين هم آن جا در اصل عضو جلسه بود. بعد از انقلاب به خاطر مسائل کاري و مشکلات ديگر و تراکم کار بزرگترها، حسين شد مسئول جلسه قرآن.
آب روشنايي است!
شنيده بود مسئول جلسه قرآن شخصي به نام حسين خبري است و اسمش را شنيده بود، ولي خودش را نديده بود. چون پدرش هم در مسجد بيگدلي بود، حسين او را ميشناخت ولي تا آن موقع همديگر را نديده بودند. اولين باري که همديگر را ديدند، اوايل جنگ بود. در حال وضو گرفتن بود. وضو خانه شلوغ بود و در حياط مسجد شيلنگي وصل بود و داشت وضو ميگرفت که حسين آمد و با شيلنگ او را خيس کرد و گفت: نيت ارتماسي کن. بعد گفت: آب روشنايي است.
او هم جواب داد: اين که غسل شد، وضو نشد، ميخواهم نماز بخوانم.
حسين گفت: من اين هستم!
او از حسين ۴، ۵ سال بزرگتر بود و با اينکه با اين کار مقداري وقتش هم گرفته شد ولي چون نيت او ارتباط و جذب دوستان بود نه تنها اين کار باعث کدورت نشد بلکه باعث دوستي هم شد!
دانههاي تسبيح
به خاطر همين اخلاقش، جلسه پرباري داشت. اخلاق بسيار خوبي داشت که هميشه با سرور و فرح و شادماني هميشگي بود. اين رفتار او نشان دهنده شيطنت نبود. حسين کنار آن گريهها و توصيههايي که همواره داشت، اين شادماني و نشاطش نمودي زيبا و دگرگونه داشت. توصيههايش بر روي دوستاني که همسنش بودند؛ رفتار، گفتار و کلمات قصار حسين در مورد شهدا، قرآن و... عجيب و قابل تأمل بود. بعضي از بچهها با رفتار حسين زندگي ميکردند و اين بچهها از خانوادههاي مختلف به جلسه ميآمدند و يک تفاوتهايي با هم داشتند ولي مانند دانههاي تسبيح همه آنها با يک نخ به هم متصل بودند و آن نخ حسين خبري بود و علاوه بر بچهها، خيلي از بزرگترها هم تحت تأثير رفتار پسنديده او بودند. حتي کساني که مربيگري ميکردند و کساني که جاي پدرش را داشتند در جلسه قرآنش حاضر ميشدند اجراي برنامه بکنند؛ فقط به خاطر حسن سلوک حسين.
آثار خشوع و خضوع
وقتي نگاه در چهره متبسم و آرامش ميکردي متوجه ميشدي که دلالت بر ارتباط و توجه دارد. آثار خشوع و خضوع در چهره حسين مشخص بود و حزن او در قلبش بود، وقتي شروع به جدي سخن کردن ميکرد چون خيلي شوخ طبع بود کسي که او را نميشناخت امر بر او مشتبه ميشد ولي وقتي ارتباط قوي ميشد و حرفهايي بيان ميشد و اين حرفها بيانگر اين توجه بود هميشه ايجاد اطمينان خاطر و آرامش ميکرد و توجه به رفتارهاي کلي و به رفتارهاي حتي جزئي مخاطب و همصحبتش هم داشت.
زيباييهاي بهشت
هر کدام از بچهها به فراخور سن بچگيشان يک فراز و نشيبهايي داشتند؛ حسين بچه شلوغي بود و آدم آرامي نبود ولي بيآزار بود، يعني شلوغ آن طوري نبود که مزاحمت براي کسي درست کند يا کسي را اذيت کند. حسين آدم سرحالي بود. آدمي بود که اهل بازي و معاشرت و بگو و بخند و بسيار خونگرم بود و اهل ورزش بود و در همان جلسه قرآن که داشتند، کمتر مسئول جلسهاي بعد از رفتن حسين بود که اين طور باشد. حسين، ديدگاههاي جالبي داشت، ديگر مسئول جلسهها مثلا مستمعين و بچهها را هميشه از دوزخ ميترساندند ولي او هيچ وقت حرف از دوزخ نميزد و از خوبيها و زيباييها و محاسن بهشت ميگفت.
نبايد سيگار بکشند
سيزده سال بيشتر نداشت. از سيگار خيلي بدش ميآمد. آن موقع رسم بود در برخي روضهها سيگار ميکشيدند. حسين توتونهاي سيگار را خالي کرده بود و به جايشان خرج توپ گذاشته بود داخل سيگارها، بعد هر کسي سيگار ميکشيد وسط مجلس سيگار يکدفعه روشن ميشد و دست و سبيل طرف ميسوخت! ميگفت: نبايد سيگار بکشند و بساط سيگار بايد برچيده شود.
در صراط مستقيم
خانوادگي قاري قرآن بودند و همهشان هم صداي خوبي داشتند، مثلا يکي ازخصلتهايشان اين بود که ميرفتند سبزقبا و قبل از اذان مينشستند آن جا و پشت بلندگو قرآن ميخواندند تا موقع اذان بشود. معمولا هم برادرش اين کار را ميکرد. هم شوخيهايش را داشت و هم جنبههاي مذهبي و عرفاني اش را و همه اش يک حال بود. مثلا اهل اينکه کج روي داشته باشد و بعد منقلب و متحول شود، نبود. از اولش يک حال بود و از همان ابتدا در صراط مستقيم حرکت ميکرد.
دستبوس مادر
با اينکه مادرش از بيماري رواني رنج ميبرد و بعضي اوقات خوب بود و بعضي اوقات اين بيماري اش شدت پيدا ميکرد ولي با اين وجود حسين ميگفت که من مرتب دست مادرم را ميبوسم و اين يکي از خصوصيات اخلاقي حسين بود. حسين همواره کتابهايي راجع به سير و سلوک و عرفان و مسائل اخلاقي از بزرگان عرفان مطالعه ميکرد، اما به مطالعه بسنده نميکرد و عامل به آنچه ميدانست و ميفهميد، بود.
من جهنمي هستم!
نماز اول وقتش ترک نميشد. به ظاهر و باطن مسائل شريعت توامان اهميت ميداد. و خانواده اش هم همه نماز اول وقت خوان بودند. آنقدر خوش قلب و بخشنده بود که از هيچ کس ناراحتي به دل نميگرفت. ميتوان گفت تنها خانوادهاي بودند که همه محل از آنها راضي بودند. خانوادهاي مذهبي و انقلابي بودند. ميگويند حسين هميشه به ياد قيامت بود و هميشه از آتش روز قيامت وحشت داشت.
يک بار آتش تنور را ديده و در بحر آن رفت و تا چند روز بيمار شد. و در اردو کوله خراسان وقتي همين طور نشسته بودند، نمايشي به راهانداخت. آتشي روشن کرد و گفت: من جهنمي هستم شما من را مجازات کنيد! همينطور به شوخي بچهها دستهايش را گرفته بودند و او ميگفت کفشهاي آتشين را بياوريد و بقيه هم خندان بودند. دوستش هم که فکر نميکرد سنگها خيلي داغ باشند و پيراهن او همزمان بالا برود، سنگي از کنار آتش برداشت. داغ نبود ولي آن سنگ را که برداشت، افتاد روي قسمتي از بدن او و شروع کرد به گريه کردن و بقيه هم با او گريه ميکردند. دردش گرفت اما هيچ چيزي نگفت. آنچنان مظلوم بود که هيچ وقت به روي دوستش نياورد که چرا اين کار را کرده. افتادن سنگ روي بدنش غير منتظره بود و انگار همه چيز هماهنگ بود تا حسين سير خودش را طي کند و با نشانهها به مقصد برسد.
جاي همين سوختگي تا آخر هم روي بدنش مانده بود و بعد از شهادت که در بيمارستان دليل آن را پرسيده و دانسته بودند همه پرستارها گريه ميکردند. خود حسين دوست داشت اين مسائل را تجربه کند. با آنکه اجتناب از معصيت و خويشتن داري و تقواي بالايي داشت اما هميشه از ترس روز قيامت ميگريست و اندوهگين ميشد.
محبوب دلها
حسين هميشه مرتب و آراسته بود. مخصوصا در موقع نماز. آن همه به نماز عشق ميورزيد که وقت نماز لباسهاي سفيد تميزي بر تن ميکرد و به عبادت ميايستاد. بعضيها اينطوري اند؛ با آنکه سن زيادي ندارند ولي اخلاق بزرگوارانه و منش کريمانه آنها به گونهاي است که همه را تحت تأثير قرار ميدهند. حسين هم اينگونه بود. با آنکه سن و سال زيادي نداشت، همسالان و حتي بزرگترها از او حرف شنوي داشتند و نزد همه دلها محبوب بود و قابل احترام و تحسين.
ماه رمضان
از نظر فيزيکي خيلي خوب بود. در فوتبال چابک بود و مستعد. در ماه رمضان که بچهها هنوز به سن تکليف نرسيده بودند و ۱۲، ۱۳ سال بيشتر نداشتند، بعد از خوردن سحري ميرفتند فوتبال و بعد تا شب روزه بودند و تشنه تا شب. بنيانگذار ورزش بينشان حسين بود. با دوچرخهها ميرفتند استاديوم، حسين راهنمايشان بود؛ هم در فوتبال و هم دور هم جمع کردن.
سير تزکيه نفس
حسين اوقات فراغتش را به تلاوت قرآن و مطالعه ميگذراند. خيلي در آن سن به خدا و قيامت اعتقاد داشت و هميشه پنجشنبهها در دعاي کميل بسيار گريه ميکرد و دوستانش آن وقت که سن کمي داشتند و از خودش چند سالي کوچکتر بودند و بعضيهايشان حتي هشت، نه ساله بودند متوجه حالات او نميشدند. حسين انگار ميخواست تنهايي دنيا را عوض کند.
مثلا وقتي کسي را تنبيه ميکرد، شيلنگ آب را روي او ميگرفت و روش خاص خودش را داشت و نيتش درست کردن انسانها بود. خودش که سير تزکيه نفس داشت و در مورد ديگران هم همين مسئوليت را براي خودش احساس ميکرد. کسي را اذيت نميکرد ولي اگر از دست کسي ناراحت ميشد، با آن فرد حرف نميزد و دوستانش که خيلي دوستش داشتند، به هيچ وجه نميخواستند هم صحبتي با حسين را از دست بدهند.
مثل معلم
حسين براي هم محليها و دوستانش مثل معلمي بود. در مسائل اخلاقي بسيار حساس بود و انتظار داشت همه مثل خودش باشند. از غيبت کردن بدش ميآمد و مثلا اگر يکي از بچهها، بچههاي ديگر را به يک اسم خاص صدا ميزد و حسين بدش ميآمد، با آن فرد قهر ميکرد و همين قهر کردن و بياعتنايي کردنش مؤثر واقع ميشد و حالت امر به معروف و نهي از منکر داشت. اگر در مجلسي بود و کسي غيبت کسي را ميکرد جلسه را ترک ميکرد. برايش اصل اصلاح حال و اخلاق انسانها بود. مثلا در محله خودشان دوست داشت همه بچهها نمازخوان باشند. ميگويند به آن درجه رسيده بود که باطن فرد را ميديد. حسين بچههايي را به جلسه آورد که آن بچهها به شهادت رسيدند.
من آدمها را ديدم!
دوازده، سيزده سال بيش تر نداشت. ميگويند حسين به يقين رسيده بود، يعني واقعا بعضي از رفتارهايش، بعضي حرکاتش طوري بود که هر کسي درک و باورش نميکرد. مثل خاطرهاي که يکي از دوستانش به ياد داشت از يک بعد از ظهري نزديک به غروب که با حسين رفته بودند نانوايي نان بخرند. آن وقتها نانواها نانهايشان با دستگاه نبود و با تنور پخت ميکردند و تنور هم وقتي گازوئيل يا نفت ميآوردند حرارتش خيلي ميرفت بالا.
آن روز وقتي حرارت تنور رفت بالا حسين شروع به داد زدن و جيغ کشيدن کرد. دوستش دليل حالش را پرسيد. طوري که همه مردم هم ميپرسيدند: چه اتفاقي افتاده. بعد يکدفعه حسين کز کرد و يک حالت تشنج و دلهره و استرس و اضطرابي پيدا کرد. دوستش هر چه ميپرسيد حسين حرفي نميزد. نان را که گرفتند رفتند در کوچه پس کوچههاي پشت حسينيه. جلوي در حسينيه گفت: يک لحظه احساس کردم چهرههاي واقعي آدمها را ميبينم!
اي اهل قبور!
ميگويند عبدالحسين درعبادت يک حالت خاصي داشت و از حالت خودش خارج ميشد و واقعا انسان روحاني اي بود و حالاتش خيلي عرفاني بود. ميگويند بارها و بارها شده بود بگويد: بريم شهيدآباد؛ آن هم جمعهها شب ساعت ۱۰، ۱۱!
گاهي همراهش يکي دو نفر را هم ميبرد. با يک دوچرخه ميرفتند. بعد حسين ميخوابيد داخل قبر و به دوستش ميگفت نميخواهي بيايي؟! فانوس هم ميبردند تا در تاريکي جلوي پايشان را ببينند.
خودش که تنهايي ميرفت فانوس هم نميبرد و تاريکي را ترجيح ميداد. ميخوابيد داخل قبر. ذکر ميگفت، دعا ميخواند، سبحان الله ميگفت. حرف ميزد با اهل قبور که: اي اهل قبور! حال و روز ما را ببينيد! حال و روز شما چطور است... و يک حالت عجيبي پيدا ميکرد... و حدود يکي دو ساعت اين برنامه اش طول ميکشيد!
تبعيت از امام
آن زمان که هنوز حتي به سن تکليف هم نرسيده بود رساله امام رضوان الله عليه را مطالعه ميکرد. يعني علاوه بر مطالعاتش بحث تبعيت از امام هم بود و خيلي به امام رضوان الله عليه وابسته بود. علاقه خيلي ويژهاي داشت به امام و حتي يکي از چيزهايي که هميشه ميگفت اين بود که برويم و امام را ملاقات کنيم. خيلي به امام و ولايت فقيه معتقد بود و به بقيه هم توصيه ميکرد.
همسايه سبز قبا
عبدالحسين خيلي متوسل ميشد به امام زمان عجلالله فرجه. يعني در بيشتر دعاها و اذکارش متوسل به امام زمان عجلالله فرجه ميشد. و به امام حسين عليهالسلام هم خيلي علاقه داشت، اما توسلش بيشتر به امام زمان عجلالله فرجه بود و نسبت به غيبت امام زمان عجلالله فرجه و ظهور ايشان و... توجه خاص و ويژهاي داشت. چون همسايه سبزقبا هم بود خيلي عرض ارادت و اداي تکليف ميکرد نسبت به سبز قبا. و حضور فعالي داشت در سبزقبا. و خيلي از بچهها را که ميخواست با آنها حرف بزند ميبرد در سبزقبا و با آنها صحبت ميکرد.
خدمت به خلقالله
آن موقع براي نفت صفهاي طولاني بسته ميشد و از ۵ صبح تا ۵ بعد از ظهر صف نفت ادامه داشت. از طرف بسيج ميرفتند نظارت. وقتي که ميديد پيرمردي، پيرزني نميتواند دبه نفت خود را حمل کند ميگفت که من رفتم تا اين جا الان ميآيم. و دبه نفت را براي آن شخص ميبرد تا درب منزل او ميرساند و از هيچ کوششي دريغ نميکرد.
خدمت به خلق الله برايش بهاندازه عبادت تقدس داشت و خيلي نسبت به اين امر تقيد داشت. آن زمان به افرادي که در جبهه بودند ماهي ۲۰۰ يا ۵۰۰ تومان ميدادند و يک ليست مينوشتند. حسين از اين ۲۰۰ توماني که ميگرفت مبلغي که حق خودش بود را جهت کمک مسائل فرهنگي و مسائلي که تشخيص ميداد کسي نياز دارد صرف ميکرد. عدهاي از خانوادهها ماهانه ميآمدند مسجد و جيره غذايي و پوشاکي خود را ميگرفتند.
بعضي خانوادههاي با حجب و حيا به مسجد ميآمدند. به آن خانوادهها ميگفت که شما نميخواهد بياييد. ليستي ميگرفت و وسائل مورد نياز آن خانوادهها را درب منزل آنها ميبرد. و از نفت گرفتن و بردن در خانهها گرفته تا سبد کسي را گرفتن و جا به جا کردن اين چيزها تا نگهباني دادن به جاي دوستانش و... هر کاري که ميتوانست در کمک به ديگران دريغ نميکرد.
قيامت نزديک است
ميگويند بعد از نماز شبي که ميخواند، موقع اذان صبح اذان را بلند ميگفت و بقيه را بيدار ميکرد. حتي بعضي وقتها به شوخي وقتي سنگيني خواب بقيه را ميگرفت، ميآمد و بقيه را تکان ميداد و ميگفت: بلند شو، بلند شو، قيامت نزديک است! و از الفاظ مشابه اين استفاده ميکرد يا ميگفت: يا علي بگو جا نموني، ديرت شد، نماز صبحت قضا شد، و اين جور صحبتها! و بعضي وقتها هم يک سرود يا اشعاري ميخواند که موجب يقظه و تلنگر شود...
نهي از منکر
مظاهر ضد ديني و ضد ارزشي اگر ميديد خيلي اذيت ميشد و فوق العاده جلوي اين چيزها ميايستاد. يعني براي حسين هيچ فرقي نميکرد بزرگي است يا کوچکتري، امر به معروف و نهي از منکرش را به صراحت انجام ميداد و ميگفت که فلاني اين کاري که انجام ميدهي درست نيست. شهامتي که داشت برايش کوچک و بزرگ خيلي فرق نميکرد. با افراد مسن و بزرگتر هم ضمن رعايت احترام به شخص ميگفت که ببخشيد آقاي فلاني اين کارت با موازين اخلاقي مطابقت ندارد، اين کارت کار درستي نبوده...
شهيد آباد
قرآن ميخواند. خيلي با قرآن مأنوس و نزديک بود و جالب اينکه قرآن را ترجمه و شرح هم ميکرد و با آن سن اين علم را از کجا اورده بود، هر چه که بود عنايت الهي بود، ولي به قرآن مشرف بود. چهره حسين چهره خاصي بود، چهره نوراني و روشني داشت و گرفته و عبوس نبود. در آن سن رفتن به شهيد آباد و ارتباطش با شهدا و اينها را داشت و تعبير خواب هم ميکرد.
شوق وصال
جبهه رفتن حسين خودش ماجرايي داشت براي خودش؛ آنقدر التماس ميکرد و پاي افراد را ميبوسيد و تهديد ميکرد که اگر مرا نگذاريد بروم جبهه خودتان ميدانيد! هم التماس ميکرد و هم تهديد!. ميگفت: فرداي قيامت شما ميتوانيد جواب خدا را بدهيد؟
اعزام حسين به جبهه به عنوان کمکهاي اوليه بود که مثلا برود در بهداري و اين جور جاها اما بعد رفته بود در قسمت رزمي. گفته بودند که او را در قسمت پشتيباني يا تدارکاتي ميگذارند. فکر حسين کار ميکرد که با يک بهانه برود حالا بعدش ميخواهد چه کاري انجام بدهد مراحل بعدي بودند که خودش ميدانست.
اعجوبه دوستداشتني
قدرت تکلم حسين در مباحث خيلي عالي بود و اين غلو نيست. حسين در صحبتهايش استناد ميکرد به احاديث و روايات. در جمع نوجوانان و خودش صحبت ميکرد و معمولا جمع اطراف خودش و بچههاي هم سن و سال خودش خيلي مجذوب صحبتهاي حسين ميشدند و علاقه داشتند که بيشتر حسين صحبت کند.
طوري صحبت ميکرد که ديگران جذب حرف زدنش ميشدند، مثل کسي که بخواهد تئاتر بازي کند چطور صحبت ميکند، همان طور حسين صحبت ميکرد با حرکات دستهايش افرادي را که در جلسه در مقابلش نشسته بودند هوشيار و متوجه ميکرد و مسلط بود و در جمع دوستانش، اعجوبهاي بود فوقالعاده دوست داشتني و دوستانش ميگفتند ما به حسين حسادتمان ميشود مثلا ۷، ۸ سال، حسين کوچک تر بود ولي آنها با اينکه بزرگتر بودند هيچ سرشان نميشد از حرفهاي حسين با آن معلومات بالا!
لاجرم وصل
قبل از اينکه مرحله پنجم عمليات رمضان شروع شود؛ مرداد ماه بود و هوا خيلي گرم بود. صدّام هم براي جلوگيري از حمله رزمندگان، منطقه را به آب بسته بود و تقريبا هر صد متري يک جاده بود و دوباره آب!
در برخي جاها آب روي جاده و لاجرم روي مينهاي دشمن را گرفته بود. حوالي بعد از ظهر بچهها ديدند حسين روي جاده روي ميني افتاده است. او را از آب عبورش دادند و آوردند اين طرف. پاهايش زخمي بود و يک قسمت از پيشانياش. وقتي او را به بيمارستان رساندند شهيد شد. حسين شانزده سال بيشتر نداشت که در سال ۶۱ بالاخره به آرزوي بزرگش رسيد و به لقاء الله پيوست...
او را خيلي دوست دارم
وصيتنامه بسيجي شهيد عبدالحسين خبري؛ سطر به سطر و واژه به واژه انسان ساز است و پر از تلنگر و يقظه براي جانهاي خفته. و چقدر حيفم آمد حتي واژهاي از واژگانش را کم و مختصر کنم. خواندم و از خويش به در آمدم و از خاک فاصله گرفتم. تو نيز بخوان و تجربه کن چه سان ميشود حتي براي لحظاتي خاک را ترک کرد...
بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين. حمد و ستايش مخصوص پروردگار جهانيان. استغفرالله الذي لااله الا هوالحي القيوم ذوالجلال والاکرام و اتوب اليه. من کان فينا باذلا مهجته، موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا ( امام حسين عليهالسلام ) هرکس حاضر است در راه ما از جان خويش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد به همراه ما بيايد. يا حسين، ما آمديم، حالا نوبت تو است که دعا کني که شهادتم قبول گردد. علي عليهالسلام نيز به اميد شهادت زنده بود، اگر در زندگيش شهادت نبود، اگر شهادت را از او ميگرفتند زندگي برايش خيري نداشت و همين طور اگر امام حسين عليهالسلام شهيد نميشد به آن مقام در نزد خداوند نميرسيد. فقط شهادتمان است که در نزد خدا ارزش دارد و پيامبر فرمود که بالاتر از شهادت ديگر خوبي نيست.
نمي دانم که شهيد در نزد خدا چه ارزشي دارد؟ و هر کس که شهادت را درک کند ديگر کسي نميتواند جلوي او را بگيرد و اگر بداند خدا چه نعمتهايي به شهيد ميدهد و از همه بالاتر عشق به خداوند است که همه نعمتها براي او کم هستند و فقط خدا را ميطلبد و خدا نيز او را ميطلبد. چه عشقي؟ چه رابطه عجيبي و واقعاً الله اکبر.
کسي که نميداند شهادت يعني چه و فقط آرزو و ديد مادي نگاه ميکند، به خدا سوگند کور است، نميفهمد. شهادت يعني عشق، کلمهاي ديگر پيدا نميکنم که بگويم و گر نه کلمه ديگر را ميگفتم، اينها را که ميگويم همه الفاظ هستند وگرنه عشق چيز ديگري است، فقط شهيد شهادت را درک ميکند و خدا شهيد را وگرنه کسي متوجه نميشود شهيد در نزد خود ميسوزد، نميدانيم چه زجري ميکشد و وقتي به سوي خدايش ميرود ديگر بار الله اکبر، بَه بَه، چه رابطه محکمي. ما بايد به دنيا فقط دل نبنديم و دنيا ما را مانند آهنربا نکشد، شيطان آهنربا است، ما آهن.
اي خدا چه کسي ميتواند خودش را نگهدارد مگر اين که تو او را نگهداري؟
« اما گريه بر شهيد » بايد ما گريه کنيم که گريه کردن آتش دوزخ را خاموش، قلب را پاک، مقرب خدا شدن، گناه را پاک کردن. امام صادق عليهالسلام ميفرمايد: به خود فشار بياوريد تا بهاندازه بال پشهاي اشک بريزيد. ميگويد بال پشهاي، اي امت محمد صلي الله عليه و آله، چرا بال پشهاي؟ چرا صورت خود را شستشو نميدهي با گريه براي او.... تا صورتت بر آتش جهنم حرام شود؟ گريه کردن بر شهيد راه شهيد است. گريه کردن بر شهيد مانند اين است که جلوي خدا داري خود را ميشويي و پاک ميشوي. اما کسي که ميگويد گريه برايم نکنيد ميخواهد دل شما ناراحت نباشد، خدا ميداند اين دل پدر و مادر شهيدان چطور است. ما درک نميکنيم. خدايا خودت به مادران و پدران شهيدان صبر جميل عطا فرما، فاصبر صبراً جميلا. صبر کن صبر نيکو.
« خانواده» خانواده صابر مرا ببخشيد، انشاءالله خداوند مرا شهيد قبول فرمايد و اگر اينطور بود به اذن خدا من دعاگوي شما هستم نزد پيامبر، انشاءالله ميروم سلامتان را به او ميرسانم.
هميشه براي کارهايي که نميدانيد استخاره را فراموش نکنيد تا هدايت شويد. برادرم و خواهرم نماز را سبک نشماريد و آن را به وقت بخوانيد، عمر به تمام و آخر ميرسد، چه بهتر که براي خدا باشد.
کتابهايم را يا استفاده کنيد يا به کتابخانه بدهيد. صدقه را فراموش نکنيد. « دوستان بزرگ و روح بزرگان کوچک سن « سلام بر شما باد که با شما بودم و حالا بايد جدا شوم، ولي او را خيلي دوست دارم بايد بروم ديگر روحم نميتواند تحمل کند. اميد دارم که مرا ببخشيد و اگر چيزي پيشم داريد به خانواده ما رجوع کنيد و اگر خواستيد نيز ببخشيد اما از روح بزرگان، کساني که روحشان عاشق خدا شده و تمام وجودشان از عشق به خدا ميسوزد ميخواهم جلسه را بگذارند و باهم مهربان باشند و خودشان را اصلاح کنند، خدا را فراموش نکنند، ميدانم حالا نيز ناراحت هستيد من نيز شما را خيلي دوست داشتم اميدوارم شيعه علي عليهالسلام باشيد. شيعه علي و گناه؟! فاصله مغارب و مشارق است.
از گناه دوري کنيد تا شهيدان را درک کنيد و همه چيز را مسخره نگيريد، دنيا عبث نيست. سرگرم نشويد. با دنياي ناپايدار که اگر شيعه علي شديد انشاءالله علي عليهالسلام انتظار شما را ميکشد.
خداوندا، خودت همه ما را ياري بفرما و اسلام را برکفر پيروز گردان انشاءالله. « مسئولين هرکسي که ميخواهد باشد» مواظب باشيد رياست ميدان آزمايش افراد است؛ امام علي عليهالسلام. ناراحت نشويد که اين را ميگويم، حکم خدا بايد اجرا شود، از شما ميخواهم کاري راکه به دستتان دادهاند نيت قربت بگيريد و انجام دهيد و فعال باشيد، روح کسل را از خود دور کنيد، تواضع داشته باشيد، تواضع اين نيست که در سخن خود را کوچک نشان دهي. اين اشتباه است، تواضع قلبي ما ميخواهيم، هر کسي در ضمن بيتعارف ميگويم لياقت ندارد نبايد مسئول باشد. هر کس ميبيند تقواي ضعيفي دارد بايد خودش کنار برود يا اينکه بهاندازه تقوايش مسئولش کنيد.
دنيا را عبث نگيريد، سبک نشماريد مسئوليت را. هر کس تقوا دارد مسئوليتش بايد بيشتر باشد، هرکس که باشد، و در خط امام باشد. مسئول را بايد براساس تقوا بگذاريد همانطور که پيامبر صلي الله عليه و آله اين کار را ميکرد. پس حکم خدا را سبک نشماريد و مسئوليت را براساس تقوا بگذاريد. خداوند همه شما را از دست شيطان حفظ گرداند و ياريتان فرمايد انشاءالله. « استغفرالله ربي و اتوب اليه ». والسلام.
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)
نظرات شما عزیزان: